اشعار فائزه امجدیان

  • متولد:

نام آن دخترک فلسطین بود / فائزه امجدیان

دخترک تا همین دو ثانیه پیش
خانه‌ای داشت، سرپناهی داشت
دخترک تا همین دو ثانیه پیش
پدری داشت، تکیه‌گاهی داشت

دخترک تا همین دو ثانیه پیش
مادر چندتا عروسک بود
غصه ناگاه قد کشید در او
گرچه دختر هنوز کوچک بود

داشت دم می کشید روی اجاق
لحظه ای قبل چای عصرانه
لحظه ای بعد قوری سرخی
زیر آوار آشپزخانه

زندگی تا همین دو ثانیه پیش
خوبتر بود رنگ دیگر داشت
خانه یک لحظه قبل زیبا بود
خانه یک لحظه قبل مادر داشت

دخترک بُهت سر‌به‌زیری شد
که فقط بی‌صدا تماشا کرد
هر قدَر گشت بین آن آوار 
باز آوار تازه پیدا کرد 

پدر او همین دو ثانیه پیش
تازه وا کرده بود قرآن را
حال می‌آمد از دل آوار
صوت محزون سوره‌ی اسرا

دخترک یک نهال زیتون شد
ریشه زد در حیاط آن خانه
سایه انداخت بر تمامی شهر
قد کشید از میان ویرانه 

بر لبش آیه‌ی توکل داشت
چشم‌هایش اگرچه غمگین بود
خانه‌اش را گرفت در آغوش
نام آن دخترک فلسطین بود
115 0 3.67

از شکوه‌ی گنجشک‌ها حتی خبر داری / فائزه امجدیان

از اشک‌ها، از خنده‌ها، از ما خبر داری
هر لحظه از اندوه آدم‌ها خبر داری

از کاسه‌های خالی از باران نخلستان
از تشنگی، از قحطی خرما خبر داری

این روزها تلخ‌اند، اینجا قند کمیاب است
حتما خودت از تلخی دنیا خبر داری

می‌روید از خاک یمن هر شب عقیقی سرخ
از کودکان زخمی صنعا خبر داری

شاید در آغوشت گرفتی کودکی را که
با گریه می‌پرسد: تو از بابا خبر داری؟

شهری گرسنه در کنار کوهی از الماس
از دزد معدن‌های اِفریقا خبر داری

شاید نماز صبح گاهی در فلسطینی
باران من! از اشک زیتون‌ها خبر داری

دیوارهایش را نوازش می‌کند دستت
از غصه‌های مسجدالاقصی خبر داری

از مرگ گندم‌زار زیر چکمه‌ی دشمن
از مرگ، از سوغات امریکا خبر داری

تنها نه از ما شیعه‌ها، از آه آن هندو
وقتی توسل کرد بر بودا خبر داری

شاید تو را نشناسد اما درد دل کرده
شاید نمی‌بیند تو را، اما خبر داری

فانوس‌ها هر شب به دنبال تو می‌گردند 
با گریه می‌پرسند: از دریا خبر داری؟

یکشنبه‌ها ناقوس با شوق تو می‌خواند
از معبدی متروکه و تنها خبر داری

هر صبح گنجشکان شکایت می‌کنند از ما
از شکوه‌ی گنجشک‌ها حتی خبر داری

تنها دلیل دلخوشی‌های منی وقتی
می‌دانم از حالم همین حالا خبر داری

شمشیر صیقل می‌دهی در خیمه‌ات یعنی
آری خبر داری تو از فردا خبر داری

قانون شعرم را به هم می‌ریزم از شوقت
آن صبح زیبا ذوالفقارت را که برداری

502 0 5